استاد مي گفت:
"آدمي که در ته چاه قرار داره آسمان را چقدري مي بيند! به اندازه يه سکه بيشتر و يا کمتر
هرچه اين چاه عميق تر باشه دايره ديد اين آدم کم و کم تر خواهد شد.
حالا اگر همين آدم رو از اين چاه عميق بيرون بياورند و مرتب هي بياد بالا و بالاتر آسمان را وسيع تر و گسترده تر خواهد ديد؛ تا او بر سر برجي يا قله اي مرتفع قرار بگيرد چيزي جز آسمان نخواهد ديد."
اين قصه ما آدم ها معنويت،حقيقت وخداست !
بيچاره ي در چه افتاده مي پندارد که همه هستي تاريک و بي فروغ است و همه هستي همان است که او به تجربه ناقص و حس خطاپذير و بيمار خويش دريافته است .
گو اين که اگر بيماري خود پنداري را وانهد و از خود طبيعي خيالي خود بافته خويش گامي بيرون نهد و چشمش به آسمان پهناور افتد خواهد دريافت کرد که برون از وهم و خيال و حس و تجربه کاستي پذير او حقيقتي و حقايقي مي درخشند.
گر نيک بنگريم زنداني چاه خويشيم تو چه مي انديشي؟!
آيا اصالت هاي بي اصل بشرِ روزگار بي خدايي و"نا خدايي"که خداهاي خود خوانده به خورد آدمي داده اند و اورا نسبت به حفظ اين اصول و قواعد خودگرايانه و ابليسي متعصب ساخته است ،چاه نيست؟
چاه سود گرايي افراطي که هرکس به موقعيت و شرايط خويش مجاز است ديگري را حذف کند تا خود دارا تر باشد؟آيا اين تفکر براي من و شما آشنا نيست؟ "من بايد داشته باشم به هر قيمتي!! اگرچه بازمين خوردن،بي سروساماني و نابودي تو باشد!"
من بايد خوب استراحت کنم همسر و فرزند و کارگر و زير دست من به درک!آنها بايد در خدمت آرامش "من"باشند.-تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل-
اين بيشمار"من "هاي ستمگر همچنان بر جان نحيف ديگران سايه هاي افکنده است.
چاه لذت گرايي هاي ابليسي بدون ايستگاه که مرزي براي خود نمي شناسد!
از لذت سر به سر گذاشتن و تحقير و تمسخر و متلک پراني به خويش و بيگانه که در حد و قواره امثال من است تا لذت بردن از گرسنگي و برهنگي و درد و زخم و رنجوري جنبنده اي از حيوان يا همنوع!
و لذت هاي تهوع آور آدم کشان لبخند بر لب و شيک پوش و زيبا گوي!!
داور خود باش و بگو تو درچاه نيستي؟!
آري اقامت در چنين چاهي ستمي بر خويشتن خويش و دلدادگي به آن ستمي بسيار هولناک و جبران نا پذير!
سخن از نور و روشني وراه و راهنما و زندگي و حيات برين براي ساکنان دخمه هاي "من گرايي" و"خويش عاقل پنداران"سخت است.
نام و ياد آن پير جاودان باد که فرمود:
تو کز سراي طبيعت نميروي بيرون
کجا به کوي طريقت گذر تواني کرد
و چه نغز و ژرف گفت آن بزرگ ديگر،چه زيبا گفت:
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اين چنين گفتند جمله عالمان
هر که ظالمتر چهش با هولتر
عدل فرموده ست بدتر را بتر
اي که تو از ظلم چاهي ميکني
دان که بهر خويش دامي ميکني
گرد خود چون کرم پيله بر متن
بهر خود چه ميکني اندازه کن
مر ضعيفان را تو بيخصمي مدان
از نبي ذا جاء نصر الله خوان
گر تو پيلي خصم تو از تو رميد
نک جزا طيرا ابابيلت رسيد
گر ضعيفي در زمين خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر بدندانش گزي پر خون کني
درد دندانت بگيرد چون کني
شير خود را ديد در چه وز غلو
خويش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدوي خويش ديد
لا جرم بر خويش شمشيري کشيد
طناب و ريسمان و رسني بايد تا اين نفسِ خود اندر چه انداخته را بيرون کشيد و چشم جانش را با آسمان انديشه برين و نهاد دل و دل آفرين آشنا نمود.!او خود ابزار بالا آمدن از چاه ستم پيشگي و از خاک بر افلاک شدن را در اختيار آدمي قرار داده است؛گر آدمي خود بخواهد و کمري راست کند و دستي دراز کند و عزمي و ارداه اي استوار دارد.
به راستي تنها راه رهايي از چاه ستم بر خويش و ديگري سر و دل سپردن به خداوند و بايد و نبايد هاي اوست.
پاک و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي
که صفايي ندهد آب تراب آلوده
والسلام سيد
15-4-98
درباره این سایت